علی عزیزمعلی عزیزم، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
ایمان کوچولوایمان کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 29 روز سن داره

سرباز کوچولوها

دهه اول محرم

سلام مامان گلم. چطوری عزیزترین هدیه خدا. گل پسری این چند روز رو که برات ننوشتم دلیلش مسافرتمون به فومن و سرماخوردگی مامانی بوده ها. از دستم ناراحت نشی گل پسر. عروسکی این روزها دهه اول محرم و مامانی برات یه لباس مشکی خریده که با بابایی بری هیئت. پارسال که نی نی بودی و نگذاشتی بابا محمدت تو هیئت باشه چون تا چراغ ها رو خاموش می کردند گریه می کردی و ما مجبور می شدیم بیایم بیرون. اما امسال توکل به خدا شاید گذاشتی بابایی یه دل سیر بره هیئت دوست دارم ماه من، برات تو این روزها خیلی دعا می کنم. شما هم برای مامانی زیاد دعا کن. می بوسمت، هر وقت که این مطلب رو خوندی و هر کجا که بودی. 
30 آبان 1391

سؤالات وروجک خان

          سلام نفس مامان. چطوری وروجک بلا. گل قشنگم اندازه همه دنیا دوست دارم ولی انقدر از صبح تا شب شیطونی می کنی و بعضی وقت ها کارهای خطرناک میکنی که من مجبور میشم دعوات کنم ، بعدشم خودم کلی ناراحت می شم و غصه می خورم. عزیز دل مامان مثلاً امروز یه میله طناب سیار رو کندی و کردی تو دهنت و دهن کوچولوت کلی خون اومد و کلی گریه کردی . مجبور شدم دعوات کنم. واقعاً کارت خطرناک بود، خیلی خدا رحم کرد. بهتم گفتم بیا به هم قول دیم که شما کار بد نکنی و منم دعوات نکنم شمای وروجک هم گفتی من قول می دم اما قول خانومونه. قول مردونه نمی دم. راستی مامانی امروز داشتم بهت تابلویی رو که واسه دومین سالگرد تولد بابایی که ب...
25 آبان 1391

فوت مادری

سلام مهربونترین نی نی دنیا. چطوری ماه من. اگه بدونی چقدر دلم واسه نوشتن برات تنگ شده. ببخشید مامانی که انقدر دیر اومدم پیشت. اما خب دیر کردنم چند تا دلیل مهم داشت. اول از همه اینکه چند روزی اینترنت خونه قطع بود و منم جایی به اینترنت دسترسی نداشتم. و دومیش که اصلاً اصلاً خبر خوبی نیست این بود که مادری( مامان بزرگ بابایی) فوت کرد و ما از ٢٠/٨ تا ٢٣/٨ رفته بودیم فومن. البته بابایی شنبه برگشت و من و شما اونجا مانده بودیم. خیلی دلم واسه مادری سوخت مامانی، انقدر دلم گرفت که نگو. خدارحمتش کنه. نمی دونم بزرگ که بشی چیزی از خونه مادری، مرغ و خروسهایی که باهاشون بازی می کردی، درخت انجیر و لیمو و پرتقالی که تو خونه مادری ازشون میوه می کندی...
24 آبان 1391

اینم عکس های شمال نفس مامان

اینجا خونه خودمونه. شما هم مشغول نماز خوندنی. دو ست دارم فرشته کوچولو اینجا جنگل نور ه. شما داری با بابا و بابا جون حلزون از رو درخت پیدا می کنی. انم ساحل دریا که پسری خیلی دوست داره. اینم تو ماشین تو راه برگشته که کلی تو ترافیک موندیم و حسابی خسته شدی. بابایی زنگ زد گفت شام بیرون دعوتیم. باید برم آماده شم تا نی نی لالا کرده. وای پسملی بیدار شد. شب عکس های امروزت رو می زارم. دوست دارم پیشی مامان. ...
14 آبان 1391

صبحانه ساعت 12:30 شب

سلام مهربونم. چطوری عزیز دلم؟ دلم واسه نوشتن برات یه ذره شده بود. یه دو، سه روزی که وقتی لالا می کردی خودم هم بیهوش می شدم. بعدشم رفتیم شمال و تازه دیشب برگشتیم. الان گل مامان لالا کرده و من یه کوچولو وقتم آزاد شده که براش بنویسم. عروسکم خاطرات این چند روز را با عکس های قشنگت برات می نویسم تا وقتی بزرگ شدی و این نوشته ها رو خوندی عکس های وروجک بازی هات رو ببینی و ببینی خدا چه گلی به من و بابایی داده. اول از همه اینکه سه شنبه رفتیم خونه بابا حاجی و شما تا رسیدی به عمو مسعود گفتی که من پپزا(پیتزا) و نوشابه و سیب زمینی می خوام. عمویی هم که خیلی خیلی دوست داره زنگ زد تا واسه نفس مامان پپزا بیارن. واسه اولین بار تقریبا...
14 آبان 1391

آلبوم عکس

ببین چه قشنگ فیلم سینمایی می دیدی.       فدات بشم که از حمام آمدی. واقعاً که خوش تیپی نی نی خونه بابا حاجی خیلی ملوسی مامانی     ...
9 آبان 1391

بابایی تو تلویزیون

سلام فرشته کوچولوی مامان . چطوری نفسم. ملوسکم، دوست دارم یه دنیا که نه؛ اندازه این دنیا و اون دنیا،هر روز هزار هزار مرتبه خدا رو شکر می کنم که خدا از بین همه بابا، مامانهای دنیا ، شما رو به ما هدیه داد. گل پسری، دیروز با خاله اکرم رفتیم دانشگاه و بعدشم رفتیم انقلاب، یه چند تایی کتاب خریدیم  که اگه بشه بخونیمشون واسه امتحان دکتری. البته فکر نکنم شما اجازه بدی که من بتونم حتی یکی از این کتاب ها رو هم تموم کنم. نمی دونم، شاید یه پنج، شش سال دیگه برسم این کتاب ها رو یه دور بخونم. ماه مامان دیروز که از دانشگاه آمدم یه کم دل کوچولوت درد می کرد و تا شب یه هشت، نه باری پی پی کردی. خیلی حال نداشتی. الهی بمیرم، ...
9 آبان 1391

علی آقا در شهر ستاره ها

سلام  قند عسل مامان.یکی یکدونه، عزیز دردونه. فدات بشم که هر روز بیشتر از روز قبل عاشقت می شم نی نی ناز. پسری، دیروز جمعه بود و آقای پدر خونه بودند . شما هم کلی کیف کردی، خب چون همش از سر و کول بابایی بالا می ری و کلی با هم بازی می کنید. شیرین مامان،دیروز ساعت نه شب سه تایی رفتیم شهر ستاره ها. البته بابا محمد و شما از ساعت  می گفتید بریم ولی مامانی می گفت نه سرده . دیگه انقدر شما دو تا بی حوصلگی کردید که منم تسلیم شدم. خوب شد رفتیم چون خیلی خیلی خوش گذشت. البته شما اصلاً هیچ بازی ای سوار نشدی، نمی دونم چرا از وسایل بازی  تو شهر بازی ها خوشت نمیاد. در عوض رفتیم توی فضای باز پارک و...
6 آبان 1391